گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل چهارم
.III - تکذیب دینداران


مدافعان مسیحیت در برابر حملات خداپرستان تن به تسلیم شکست ندادند؛برعکس، با همان حرارت، وسعت دانش، و سبک، و سخنان زهرآگین تیندل، میدلتن، و بالینگبروک به

جنگ با آنان پرداختند. مدافعان ناتوانی چون چاندلر و نیوتن، اسقفان لیچفیلد و لندن، از استدلالهای پیش پا افتاده ای یاری جستند و گفتند که یهودیان در آستانة ظهور عیسی با بیتابی چشم به راه مسیحا بودند، و بسیاری از پیشگوییهای پیامبران یهود در زندگی عیسی به حقیقت پیوسته اند؛ یا چون شرلاک، اسقف لندن، و پیرس، اسقف راچیستر، برای اثبات قیام پس از مرگ مسیح دلایل بیشماری گرد آوردند. شرلاک و دیگران اصرار می کردند که برای اثبات درستی معجزات مسیح دلایل بسیاری وجود دارند که برای نشان دادن الوهیت مسیح و مسیحیت کافیند. شرلاک می گفت نپذیرفتن رویدادهایی که با تجارب و معلومات ما ناسازگارند، ولی درستی آنها تأیید شده و به ثبوت رسیده است، کار مخاطره آمیزی است. بر این اساس، ساکنان سرزمینهای گرمسیر واقعیت وجود یخ را رد می کردند. تصور اینکه واقعیات نمی توانند جز آنی باشند که ما دیده یا آزموده ایم در حکم انکار توانایی هوش و شعور ماست؛ و نتیجه ای که به دست می آید ثمرة پیشداوری و تعصب است، نه عقل و درایت با وجود تجارب وسیع ولی در واقع محدود خودمان، ما نمی توانیم با قطعیت بگوییم که انسان مرده نمی تواند زنده شود و از گور برخیزد. شگفتیهای بسیاری را به یاد آورید که روزی در اندیشة انسان نمی گنجیدند و اکنون از واقعیات زندگی ما شده اند!
جورج بارکلی، که از 1709 تا 1713 آثاری در فلسفه برجای نهاده بود، با فرستادن آلکیفرون، یا خرده فیلسوف (1733) از رود آیلند سهم خود را در مباحثه ادا کرد. این دیالوگ از اندیشه ای جسورانه و سبکی با روح می درخشد. آلکیفرون، در این کتاب، خویشتن را مرد آزاد اندیشی توصیف می کند که از رواداری در مسائل دینی به خداپرستی، و سرانجام به الحاد رسیده است؛ اکنون او تمامی دین را دور انداخته است و آن را وسیله ای، در دست کشیشان و دادرسان، برای فریب دادن مردم می شناسد؛ و به چیزی، جز حواس، شهوات، و تمایلات بشر، اعتقاد ندارد. در این مکالمه، ائوفرانور، که سخنان خود بار کلی را منعکس می کند، به خداپرستان هشدار می دهد که آیین آنان مردم را به الحاد خواهد کشاند، و الحاد پایة اصول اخلاقی را متزلزل خواهد کرد. شاید چندتن از ملحدان شخصاً خوب باشند، اما تعالیم آنان چنین نیستند؛ اگر عامة مردم این تعالیم را بپذیرند، کارشان به هرزگی و قانونشکنی خواهد کشید. اینان که در مورد دین شکاکند نمی توانند به علوم نیزشک روا ندارند، زیرا بسیاری از اقوال دانشمندان - از جمله در ریاضیات عالی- از توانایی دریافت حواس و فهم ما خارجند. بی گمان عقیدة تثلیث نامفهومتر از جذر منهای یک نیست.
ویلیام واربرتن کسی نبود که ایمان یا درآمد کلیسایی خویش را، چون بار کلی، برشالوده ای سست استوار سازد. او، که علم حقوق تحصیل کرده و به مقام کشیشی کلیسای انگلیکان رسیده بود، با قدرت ابتکار و تدبیر یک حقوقدان زبردست راه خویش را از میان جنگل الاهیات به سوی مقصد گشود. شاید سربازی برای او برازنده تر ازوکالت یا روحانیت بود؛ از پیکار

لذت می برد، و اگر در روز دشمنی را سرکوب نمی کرد، شب خواب به چشمانش راه نمی یافت. می گفت که زندگی برای او «جنگی پایان ناپذیر است؛ جنگ با مردم متعصب، هرزه، و افسار گسیخته، مردمی که به آنان اعلام جنگ ابدی داده ام، همچنانکه هانیبال در مذبح به روم اعلام جنگ داده بود.» او تیرهای خود را به هر سو و همه جا پرتاب می کرد؛ این تیرها هرگاه دشمنی باقی نمی گذاردند، دوستان وی را از پای در می آوردند. از برخی از معاصرانش به اجمال یاد کرده است: جانسن، لافزنی خطرناک و گستاخ؛ گریک، وقتی از شعور خود منحرف می شود، به یاوه گویی می افتد؛ ولگرد اسکاتلندیی که یاوه گوییش ده هزار برابر بیشتر است؛ ولتر، رذلی که در گودال ناپاک آزاداندیشی می لولد.
شاهکار دو جلدی بزرگ او، رسالت آسمانی موسی در پرتو اصول یک خداپرست دیندار به ثبوت می رسد، در خلال سالهای 1737 تا 1741 انتشار یافت. استدلال این کتاب اصیل و بیهمتاست: اعتقاد به پاداش و کیفر اخروی (همان گونه که بسیاری از خداپرستان بدان اذعان دارند) لازمة نظم اجتماعی است؛ ولی موسی بدون چنین اعتقادی توانست زندگی یهودیان را سروسامان بخشد و تابع موازین اخلاقی سازد؛ این معجزه قابل توجیه نیست، جز آنکه بگوییم خداوند موسی و یهودیان را رهبری می کرده است؛ از این روی، رسالت و قوانین موسی آسمانی بودند و کتاب مقدس کلام خداست. واربرتن معتقد بود که این استدلال «چندان دست کمی از ایقان ریاضی ندارد.» این سخن واربرتن، که خداوند یهودیان را بی آنکه از بقای روح آگاهشان سازد در طول 4000 سال با 613 قانون رهبری کرده است، برای عالمان الاهی همکار وی زیاد خوشایند نبود؛ ولی نویسندة توانای کتاب اثر خویش را آنچنان با مطالب عالمانه ای دربارة ماهیت موازین اخلاقی، لزوم وحدت کلیسا و دولت، راز و باطن ادیان و آیینهای دنیای باستان، ریشة خط و کتابت، معانی خط هیروگلیفی، وقایع تاریخ مصر، زمان و تاریخ کتاب ایوب، و اشتباهات آزاداندیشان، باستانشناسان، دانشوران، تاریخنویسان، سوکینوسیان، ترکان، و یهودیان آراسته بود که مردم انگلستان از عمق و وسعت دانش وی دچار شگفتی شدند. واربرتن پس از جنگ چند طرفة خود- باکروزا، ثیوبالد، بالینگبروک، میدلتن، وزلی، هیوم- به سوی حوزة اسقفی پر سود و پر آسایش گلاستر پیش رفت.
خشونت جوزف باتلر کمتر، و ظرافتش بیشتر بود. او مردی مهربان، فروتن، و نیک سرشت بود. از اینکه می دید دینی که روزی تمدن اروپا را از توحش رهایی بخشیده بود اکنون به بوتة آزمایش افتاده است، سخت رنج می برد. دلبستگی طبقات بالای انگلستان به ماده گرایی هابز وی را اندوهگین نموده بود. چون خواستند مقام اسقف اعظم کنتربری را، که عالیترین مقام کلیسای انگلیستان بود، بدو واگذار کنند، نپذیرفت(1747)، و گفت: «زمان نجات کلیسایی که به آستانة نابودی رسیده، دیر شده است.» در 1751 «از انحطاط دین در میان انگلیسیان . . . از کاهش نفوذ دین در اندیشة مردم . . . و از افزایش مردمی که خویشتن را بیدین می خواندند

و با افزایش شمار آنان، شور و حرارتشان نیز بالا می رود ابراز نگرانی کرد. گویی احساس می کرد اگر ملتی دست از دین و میراث اخلاقی خود بشوید، دچار نسیان روحی خواهد شد. دوستش تاکر را با این پرسش به شگفتی انداخت: آیا ممکن نیست یک ملت نیز، چون یک فرد، دیوانه شود؟
با وجود این، وی عمر خویش را وقف آن کرد تا راهی یابد که اعتبار معنوی ایمان مسیحی را به آن بازگرداند. در 1726، که هنوز کشیش جوان سی و چهار ساله ای بود، کتابی به نام پانزده موعظه انتشار داد؛ و در آن اظهار نمود که بشر، با آنکه از جهات بسیار شریر آفریده شده، ذاتاً موجودی است اجتماعی، اخلاقی، و با توانایی فطری تمیز نیکی از بدی؛ او بدین سان تحلیل بدبینانة هابز را از طبیعت بشری تعدیل کرد. باتلر استدلال می کرد که عناصر شریف سرشت آدمی در اصل به خدا می رسند و همه بازتابی از ندای آفریدگارند؛ بر این اساس، نظریه ای پدید آورد که بر طبق آن طرح و نقشة خداوندی در تمام جهان ساری است. ملکه کرولاین این استدلال را پسندید و باتلر را در 1736 «منشی خاص» خود کرد.
در همان سال، باتلر کتاب دیگری نشر نمود که تا یک قرن نیرومندترین حربة مسیحیان در پیکار با بیدینی شد- قیاس دین طبیعی و وحی شده با جریان وسیر طبیعت، دیباچة کتاب نمودار روحیة مردم آن روزگار است :
نمی دانم این پندار چگونه به بسیاری از مردم دست داده است که مسیحیت سرتاپا ساختگی است و نیازی به تحقیق ندارد. در نتیجه، از مسیحیت چنان یاد می کنند که گویی همة صاحبنظران این روزگار با آنان همداستانند. مسیحیت را موضوع ریشخند و استهزای خود قرار داده اند، چنانکه گویی از راه می خواهند خوشیهایی را که گویا سالیان دراز مسیحیت از جهانیان گرفته است تلافی کنند.
باتلر در قیاس، که برای پاسخگویی به خداپرستان نوشته بود، هستی خدا را محقق دانسته است. «دین طبیعی» خداپرستان «خدای طبیعت» را که طراح و صانع جهان است می پذیرد، ولی خدای بظاهر بیدادگر کتاب مقدس را رد می کند و آن را به تمامی ناسازگار با مفهوم والای خدای طبیعت می داند. باتلر می کوشد ثابت کند که بیدادگری طبیعت کمتر از بیدادگری یهوة عهد قدیم نیست، و در میان خدای طبیعت و خدای کتاب مقدس تناقضی وجود ندارد؛ آنان که یکی از این دو خدا را پذیرفته اند منطقاً باید خدای دیگر را نیز بپذیرند. منشی خاص ملکه گویا هرگز به ذهنش خطور نکرد که برخی از شکاکان سرسخت (چون جیمز میل) ممکن است از استدلال او نتیجه بگیرند که هیچ یک از این خدایان درخور پرستش انسان متمدن نیست.
باتلر برای اثبات هستی این دو خدا، و وحدت آنها، از احتمالات یاری می جست. خرد ما نارس و جایزالخطاست؛ برای ما امکان ندارد دربارة خدا یا طبیعت یقین حاصل

کنیم؛ احتمال برای ایمان کافی است؛ احتمال اعتقاد ما را به هستی خدا و ابدیت روح استوار نگاه می دارد. روح آشکارا از جسم برتر است، زیرا اندامهای جسمانی ابزار و خدمتگران روحند. بدیهی است که روح جوهر انسان است، و نیازی ندارد که با تن بمیرد و نابود شود؛ شاید پس از مرگ و نابودی تن، روح ابزار دیگری در مرتبه ای بالاتر برای خویش جوید. آیا برای طبیعت راحت تر آن نیست که موجود زنده تغییرشکل دهد و از مرتبة پست به مرتبه ای عالیتر رسد- چون خزندگان که بال در می آورند و شفیره ها که به پروانه مبدل می شوند؟ این احتمال نیز، که انسان پس از مرگ به سزای کردار خویش رسد، گواه بر هستی آفریدگار است؛ زیرا، همان گونه که ما انسان را به جرم تجاوز به حقوق جامعه کیفر می دهیم، طبیعت نیز در موارد بسیار انسان را برای کردار ناپسندش کیفر می دهد؛ ولی از آنجا که نیکی و بدی همیشه در این جهان به سزای خود نمی رسند، سزاوار است بگوییم که خداوند در آن جهان برای هر کسی سرنوشتی مناسب با کردار این جهانیش تعیین کرده است. وجدان یا شور اخلاقی ما را، تنها خدایی دادگر ممکن است به ما ارزانی داشته باشد.
استدلال باتلر نمودار یکی از مراحل رشد اندیشة انسان معاصر است. در پاسخهای او به خداپرستان نکات شایان توجهی به چشم می خورند: آنان که به هستی خدای طبیعت معتقدند و به آثار و تدبیر وی در طبیعت پی برده اند سزاوار نیست خدای کتاب مقدس را، از آن روی که خدای عهد قدیم خدایی ستمگر است، نپذیرند. زیرا خدای طبیعت هم چون او ستمگر است. این شیوه ای اصیل در دفاع از مسیحیت بود. باتلر گویا به این اندیشه نبود که استدلهای او ممکن است مردم را به راههایی نومید کننده تر از الحاد بکشند، و بر آنشان دارند که، چون تامس هنری ها کسلی، بگویند نیروهای حاکم بر کاینات شعور اخلاقی ندارند و با شعور اخلاقی بشر و استنباط او از راست و ناراست، که باتلر چون کانت الاهیات خویش را بر آن بنیان نهاده بود، ناسازگارند. به هر جهت، قیاس باتلر، دست کم از نظر ملایمت لحن آن، نمودار پیشرفتی در بحثهای دین بود؛ زیرا باتلر پرخاشگریها و ناسزاگوییهای عالمان الاهی پیشین را کنار نهاده و صادقانه کوشبده بود به کسانی که به دیدة او گرانبهاترین امیدهای انسان را بر باد می دادند پاسخ گوید. ملکه کرولاین این کتاب را بهترین اثری دانست که در دفاع از اعتقاد نامة مسیحی نوشته شده بود، و به هنگام مرگ سفارش کرد باتلر را به مقامات بلند کلیسایی بگمارند، جورج دوم وی را اسقف بریستول و سپس سرپرست کلیسای جامع سنت پول ساخت و سرانجام به اسقفی دارم گماشت.باتلر در اینجا به سادگی زیست، بیشتر درآمدش را به نیازمندان داد، و زندگی خویش را نمونه ای برای همکاران خود ساخت.
قیاس باتلر آنچنان راه را به روی بی ایمانی گشود که بسیاری از پیشوایان دینی ناگزیر از بحث و استدلال روی برتافتند و بهتر آن دانستند که ایمان دینی را، به جای دلیل و برهان، بر نیازها و احساسات انسان استوار سازند. یکی از آنان، هنری دادول، در اثر خویش به نام

مسیحیت مبتنی بر برهان نیست (1742) استدلال را در مسائل روحی جایز نشمرد و گفت که استدلال ما را نه به سوی حقیقت رهبری می کند و نه به سوی نیکبختی. استدلال فقط رقص له و علیه است که به کوفتگی اعصاب می انجامد. کسی ایمانش را بر چنین شالودة سستی استوار نخواهد ساخت. دادول می گفت که استدلالهای کلارک، واربرتن، باتلر، و سایر مدافعان مسیحیت ایمان مسیحیان را بیش از آنچه استحکام بخشد متزلزل نموده است. اگر سخنرانان و استادان بنا به وصیت بویل، همه ساله به رد الحاد نمی کوشیدند، الحاد این سان گسترش نمی یافت. مسیح به جای آنکه استدلال کند، مثل کسی که دارای صلاحیت و مرجعیت است، تعلیم می داد. اگر به مردان با ایمان بنگرید، خواهید دید که اعتقاد دینی آنان بر ایمان درونی استوار است، نه بر استنتاج عقلانی. روح ساده ایمان را، چون سنتی قبولشده، می پذیرد؛ و روح بالغ نیز، بدون میانجی و به طور مستقیم، واقعیت فوق طبیعی را احساس می کند.
ویلیام لا، پس از آنکه مدتی را با بحث و گفتگو با خداپرستان سپری کرد، با خواندن نوشته های یاکوب بومه از استدلال به رازوری روی آورد؛ در نیم قرنی که شاهد گرایش مردم به ماده گرایی و مکتب کلبی بود، با حرارت و اطمینان بسیار، مقالاتی دربارة حضور خداوند در درون انسان، و محبت نجاتبخش مسیح، نوشت- که خواننده را به یاد نوشته های توماس آ کمپیس می اندازند. لا، با خودداری از ادای سوگندی که جورج اول را رهبر کلیسای انگلستان می شناخت، همة راههای پیشرفت را به روی خود بست؛ او را از دانشگاه کیمبریج بیرون راندند و همة دانشنامه هایش را باطل نمودند. از آن پس، ویلیام معلم سرخانة پدر ادوارد گیبن تاریخنویس شد، و چندان با این خانواده زندگی کرد که تاریخنویس شکاک هرگز وی را از یاد نبرد. گیبن دربارة وی چنین نوشته است: «او در خانة ما پرهیزکارانه زیست، به هر آنچه می گفت معتقد بود، و کارهایی که خود مقرر می داشت بجای می آورد.» جانسن دعوت جدی به یک زندگی پارسایانه و مقدس (1729) وی را ستود و آن را ««بهترین اثر در زمینة الاهیات پندآمیز موجود در همة زبانها» شمرد. مسلماً رازوری آن سالمتر از رازوری مبتنی بر رؤیاهای دوزخی و بهشتی فوق طبیعی است. می نویسد: «در نظام رستگاری ما چیزی فوق طبیعی نیست. رستگاری ما از نیروها و اعمال طبیعت ریشه می گیرد، و هنگامی نصیبمان می شود که نابسامانی از طبیعت رخت بربندد.» دوزخ یک مکان نیست، بلکه حالت یک روح مضطرب و آشفته است؛ بهشت یک مکان نیست، بهشت «حالتی خارجی و جدا از بشر نیست که بر او تحمیل شده باشد،» بلکه نیکبختی روحی است که به آرامش و نظم رسیده باشد. لا با آنکه عضو وفادار کلیسای انگلستان بود، در آرزوی آن بود که نظام رهبانیت به دست پروتستانها زندگی را از سر گیرد:
از این روی، هرگاه مردان و زنان طالب کمال در جوامع کوچک گردآیند، به دلخواه خویش فقر، پاکدامنی، عزلت، و عبادت پیشه سازند، به نیکخواهی از نیازمندان دستگیری کنند،

و با دعاها و زندگی پاک و بی آلایش خویش مردم را رهبری نمایند. . . چنین مردمی را . . . گمراه و موهوم پرست نمی توان خواند. . . اینان را مردمی باید شمرد که با پرهیزگاری خویش شکوه و سرفرازی روزگار قدیسان بزرگ را به کلیسا بازگردانیده اند.
آرمان و نثر شیوای ویلیام لاهسترگیبن، عمة ادواردگیبن، را بر آن داشت که با بیوه زن توانگری در زادگاه، لا، کینگز کلیف واقع در نورثمتن شر، عزلت گزیند. این دو زن بیشتر درآمد خود را برای دستگیری از نیازمندان در اختیار لا قرار دادند. لا، که روزی دانشوری پرشوق بود و جز دانشمندان و افراد تربیت یافته با کسی نشست و برخاست نمی کرد، اکنون، با توزیع خوراک و پوشاک در میان تنگدستان و بیماران و محرومان، به خوشبختی رسید؛ او تا بدانجا ریاضت پیشه ساخت که همة لذات جهان را محکوم نمود؛ مانند پیرایشگران اجرای نمایش را تحریم کرد و تئاتر را «خانة شیطان» یا دست کم «ایوان دوزخ» خواند. منش انگلیسی و مشرب زمانه از رازوری لا استقبال نکرد؛ لا بگمنامی چشم از جهان بر می بست که جان وزلی بفروتنی در برابر او زانو زد.